تاریخ: جمعه 94/1/14
این جمعه های بی خبر از تو
این غروب های باد آورده
این تقویم های از اعتبار افتاده
این ساعت های سر رفته از راس حوصله
و آن... همان اتفاق های نیافتاده …
آن لحظه های شانس که از راه نمی رسند
آن چشمهایی که خطور نمی کنند در من...
و خدایی که قسم راستش، تنهایی است...
تنـــهایی
همین تن / هایی
که بی اجازه دور تنهایی ام را گرفته اند...
تمام این ها را هم، اگر کنار هم بگذارم،
باور کن باز
هیچ دلی مستعد گرفتن و
هیچ جمعه ای حرام شعر نمی شود
هیچ آغوشی به خواب نمی ماند
هیچ عاشقانه ای زهر ترک نمی شود
و هیچ تخت خوابی متروک نخواهد شد..
اگر.. اگر قول بدهی
تا آخر این شعر با من راه بیایی در آغوشم....
"حمیدرضا هندی"
نظرات ()