سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه های تنهایی من

گوشه ی دنجی برای پر کردن تنهاییام...

درباره من
فائزه
منم مثل سید علی صالحی معتقدم ، همه ی ما فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم که جهان را، بی جهت، یک جور عجیبی جدی گرفته ایم..
نویسنده: فائزه
تاریخ: شنبه 91/10/23

سکـــــــــــوت می کنـــــم

نه اینـــــــــــــــکه دردی نیست

گلویی نمــــــــانده برای فــــــــــریـــــاد...



نویسنده: فائزه
تاریخ: شنبه 91/10/23

حالم هیچ خوش نیس خسته ام دلم گرفته دلم میخواد زود تر این کابوسام تموم شه.حالم داره بهم میخوره واقعا حالم داره بهم میخوره.!!!

دلم میخواد مثبت فک کنم

خدایا من میتونم من هیچیم نیس من خوووووووووووووووبم

من خیلی خوشم,

زندگی مث آب روان میگذره,من هیچ اذیت نمیشم,همه چی آرومه,همه چی خوبه همه ی آدما مهربونن همه به فکرمن...


همه اینا واقعیت داره....



نویسنده: فائزه
تاریخ: شنبه 91/10/23

خسته ام

یک قلم لطفا....................

میخواهم خودم را خط خطی کنم.....



نویسنده: فائزه
تاریخ: جمعه 91/10/22

......................خدایا چرا این چن روز امتحانات نمیگذره خلاص شیم بریم خونه هامون..................

خیلی خسته ام

خیلی دلم گرفته...

خدایا تنهام نذار

خدایا خودت مواظبم باش....

خدایا دوست دارم......

خستگی های من...




نویسنده: فائزه
تاریخ: پنج شنبه 91/10/21

امروز…
انگار کسی آمد…
و هوای دلتنگی ات را …
هی در آسمان اتاقم پاشید …
و تو نبودی……




نویسنده: فائزه
تاریخ: پنج شنبه 91/10/21

نااااناااازم...

لذت واقعی وقتیه که یه بچه کوچیک دستاشو دراز میکنه سمتت ، ینی بغلم کن …
هیچی اندازه این حال نمیده به آدم... !




نویسنده: فائزه
تاریخ: پنج شنبه 91/10/21
در مهربانی ِنگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
باتو
می توان آسود
در انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفت
از دیوار روزمرگی ها
ونترسید
از آنچه پشت دیواراست !


نویسنده: فائزه
تاریخ: پنج شنبه 91/10/21

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را


کسی را دوست می دارم...

 

حسین پناهی



نویسنده: فائزه
تاریخ: پنج شنبه 91/10/21

یارو داشت واسه دوستش تعریف میکرد: آره، چند وقت پیش داشتم توی جنگل می رفتم، که یک دفعه یک شیر وحشی بهم حمله کرد، منم نتونستم فرار کنم اونم منو گرفت و خورد
دوستش میگه: آخه چطوری میشه؟ تو که الان زنده ای و داری زندگی می کنی!!
یارو میگه: ای بابا، کدوم زندگی؟ تو به این هم میگی زندگی؟ !!!!



<      1   2   3      
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
برچسب ها
دوستان
لینک های مفید
ابزارک های وبلاگ
قالب وبلاگ

RSS

بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 363129