• وبلاگ : زمزمه هاي تنهايي من
  • يادداشت : ديد زني!!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 7 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    منتظرم عزيزم
    پاسخ

    :)

    سلام وبت زيباست

    خوشحال ميشم به منم سر بزني وبرام کامنت بذاري

    پاسخ

    سلام رويا جوني. بله چششم حتمااا...
    اگر ببازم بازهم لبخند ميزنم تا حريفم به پيروزي اش شک کند
    پاسخ

    دمت گرم..
    + كلبه فقيرانه من 

    حضرت زهرا سلام الله عليها فرمودند:
    يک شب رختخوابم را پهن کرده بودم و مي خواستم بخوابم ، حضرت رسول (ص) بر من وارد شد و فرمودند:
    اي فاطمه! نخواب ، مگر چهار عمل را بجا آوري.
    گفتم: آن چهار عمل چيست؟ فرمود:
    اول :ختم قرآن کن
    دوم :پيغمبران را شفيع خود گردان
    سوم:مؤمنين را از خود خوشنود گردان
    چهارم:حج و عمره را بجا آور
    سپس مشغول نماز شدند ، من منتظر ماندم تا نماز حضرت تمام شد ، گفتم:
    يا رسول الله، مرا امر فرموديد به چهار چيز که قدرت انجام آن را در اين وقت ندارم .
    آن حضرت تبسمي کرد و فرمودند:
    1ـ هر وقت خواستي بخوابي«قل هو الله احد» را سه مرتبه بخوان، مثل اين است که قرآن را ختم
    کردي«يعني ثواب ختم قرآن را برايت مينويسند».
    2ـ وقتي که بر من و پيغمبران قبل از من صلوات بفرستي ، ما در روز قيامت شفيعان تو خواهيم بود.«يعني
    بگويي: سلامٌ علي جميع الانبياء والمرسَلين».
    3ـ وقتي براي مومنين استغفار بگويي، يعني بگويي«اللّهمَ اغفِر المؤمنينَ والمؤمنات » پس تمام آنها از تو
    خوشنود مي شوند.
    4ـ و وقتي بگويي:«سُبحانَ اللهِ والحمدُ للهِ و لا اِلهَ الّاَ اللهُ واللهُ اَکبَر» پس حج و عمره بجا آورده اي.
    پاسخ

    سلام. ممنون از روايت جالبت...
    كلبه فقيرانه من در تاريخ 1391/12/23 متولد شد

    و امروز 1392/12/23 تولد يك سالگي وبلاگ منه
    پاسخ

    به به به سلاام. تولد کلبه قشنگتون مبارک باشه...
    + كلبه فقيرانه من 
    خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

    شمارمو بدم دختر خانم ؟

    خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
    خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا ميدي؟؟؟؟؟؟
    اينها جملاتي بود که دخترک در طول مســير خوابگاه ت

    ا دانشگاه مي شنيد!
    بيچــاره اصـلا” اهل اين حرفـــــها نبود…اين قضيه به شدت آزارش مي داد
    تا جايي که چند بار تصـــميم گرفت بي خيــال درس و مــدرک شود و
    به محـــل زندگيش بازگردد.
    روزي به امامزاده ي نزديک دانشگاه رفت…
    شـايد مي خواست گله کند از وضعيت آن شهر لعنتي….!
    دخترک وارد حياط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گريه کند…
    دردش گفتني نبود….!!!!
    رفت و از روي آويز چادري برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضريح
    نشست.زير لب چيزي مي گفت انگار!!! خدايا کمکم کن…
    چند ساعت بعد،دختر که کنار ضريح خوابيده بود با صداي زني بيدار شد…
    خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستي! مردم مي خوان زيارت کنن!!!
    دخترک سراسيمه بلند شد و يادش افتاد که بايد قبل از ساعت 8 خود را
    به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
    امــــا…اما انگار چيزي شده بود…ديگر کسي او را بد نگاه نمي کرد..!
    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودي تعـقــيبش نمي کرد!
    احساس امنيت کرد…با خود گفت:مگه ميشه انقد زود دعام مستجاب
    شده باشه!!!! فکر کرد شايد اشتباه مي کند!!! اما اينطور نبود! يک لحظه به خود آمد…
    ديد چـــادر امامــزاده را سر جايش نگذاشته…!